گنجور

 
واعظ قزوینی

زینت اهل صفا، آمده عریان بدنی

زده فانوس دم از نور، ز یک پیرهنی

بعد مردن، به تن مرد خدا بر در دوست

جامه‌ای نیست برازنده‌تر، از بی‌کفنی

تار و پود تن زارت چو ز هم خواهد ریخت

گو قبا قطنی و مندیل نباشد فتنی

می‌شود چون کفن از خون تو، گلبندی چند

نازک‌اندامی و، تن‌پروری و، گل‌بدنی!

نیم رنگست بسی جامه هستی، غم نیست

نبود جامه اگر سوسنی و یاسمنی

نکنی گر سفر مکه و یثرب، چه غم است؟

طاق درگاه ضرور است که باشد مدنی!

شعله هرگز نشود جانب پستی مایل

روشنان را نبود میل به دنیای دنی

ساده‌دل باش، اگر نور و صفا می‌خواهی

که کم از نقش شود، آب عقیق یمنی

مشکن قدر خود از خنده بی‌جا واعظ

که گشودن لب خود نیست به جز خودشکنی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode