زینت اهل صفا، آمده عریان بدنی
زده فانوس دم از نور، ز یک پیرهنی
بعد مردن، به تن مرد خدا بر در دوست
جامهای نیست برازندهتر، از بیکفنی
تار و پود تن زارت چو ز هم خواهد ریخت
گو قبا قطنی و مندیل نباشد فتنی
میشود چون کفن از خون تو، گلبندی چند
نازکاندامی و، تنپروری و، گلبدنی!
نیم رنگست بسی جامه هستی، غم نیست
نبود جامه اگر سوسنی و یاسمنی
نکنی گر سفر مکه و یثرب، چه غم است؟
طاق درگاه ضرور است که باشد مدنی!
شعله هرگز نشود جانب پستی مایل
روشنان را نبود میل به دنیای دنی
سادهدل باش، اگر نور و صفا میخواهی
که کم از نقش شود، آب عقیق یمنی
مشکن قدر خود از خنده بیجا واعظ
که گشودن لب خود نیست به جز خودشکنی