گنجور

 
صائب تبریزی

اگر چون نرگس نادیده بر کف جام زر داری

همان بر خرده گل از تهی چشمی نظر داری

ترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنه

به آهی می توانی چرخ را از جای برداری

چرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟

که در هر جنبشی دام تماشای دگر داری

توانی دست در آغوش کردن تنگ با دریا

اگر دست از عنان اختیار خویش برداری

تو کز حیرت چو قمری حلقه بیرون در گشتی

چه حاصل زین که یار خویش را در زیر پر داری؟

ترا چون باده در زندان گل، افسردگی دارد

به جوشی می توانی زین سر خم خشت برداری

مشو در هم رخت گر شد کبود از سیلی اخوان

که بی این نیل از چشم خریداران خطر داری

چه می لرزی چو کشتی بر سر یک بادبان دایم؟

چو خود را بشکنی صد شهپر از موج خطر داری

چه حاصل زین که می از ساغر خورشید می نوشی

همان بر چهره این داغ کلف را چون قمر داری

مشو مغرور گفتار شکرریز خود ای طوطی

که این شیرینی از حسن گلوسوز شکر داری

ترا با یک نظر چون سیر بیند دیده عاشق؟

که در هر پرده ای چون برگ گل روی دگر داری

ازان بارست بر دل جلوه ات ای سرو بی حاصل

که با چندین گره دست از رعونت بر کمر داری

تواند قطره اشکی بهم پیچید دوزخ را

چه می اندیشی از آتش چو با خود چشم تر داری

ندارد حاصلی جز داغ، گلزار جهان صائب

غنیمت دان اگر چون لاله داغی بر جگر داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode