گنجور

 
واعظ قزوینی

درین ماتم‌سرا از غفلت ای جاهل، چه می‌خندی؟!

ترا چه دل، عزیزی مرده ای غافل چه می‌خندی؟

چو بلبل بذله‌گویانند زیر پا، چه می‌گویی

چو گلبن خنده‌رویانند زیر گل، چه می‌خندی؟!

اجل گلچین، زمین دامان گلچین و، تویی چون گل

به روز خود چو گل خون گریه کن، ای دل چه می‌خندی؟!

به حالت گریه آید هر زمان ابر بهاران را

تو با این کشت و کار خشک بی‌حاصل چه می‌خندی؟!

نهنگ مرگ پیشاپیش و، موج عمر پی در پی

شکسته کشتی و، دریاست بی‌حاصل چه می‌خندی؟!

به هم ناید لب از شادی ترا چون گل به مشتی زر

اگر از حق نمی‌رنجی، از این باطل چه می‌خندی؟!

شب هستی گذشت و، روز مرگ آمد، چه می‌خوابی؟!

رهت بسیار صعب و، کار بس مشکل چه می‌خندی؟!

گل غفلت، بود در پیش عاقل خنده بی‌جا

تو واعظ می‌شماری خویش را عاقل چه می‌خندی؟!