گنجور

 
فرخی سیستانی

ای باد بهاری خبر از یار چه داری؟

پیغام گل سرخ سوی باده کی آری؟

هم زاوّل روز از تو همی بوی خوش آید

گویی همه شب سوخته‌ای عود قماری

زلف بت من داشته‌ای دوش در آغوش

نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری

خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد

دانم که تو با زلفک او جست نیاری

تو با گل و سوسن زن  و من با لب و زلفش

ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری

من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب

وز دولب او کرده ام امروز نهاری

ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست

پیش ملک شرق همی خواب گزاری

شاه ملکان میر محمد که مر اوراست

از آمل و از ساری تازان سوی باری

شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد

گر بر در او نیم زمان پای فشاری

شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن

تا عمر به شای و به خوشی بگذاری

چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد

فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری

افزون دهداز طمع و ز اندیشه تو بر

تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری

ای بار خدای ملکان ای ملک راد

ای آنکه همی حق همه کس بگزاری

گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک

تا کار تبه کرده هر کس بنگاری

یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا

هرگز نتوانی که نبخشی و نباری

رسم شعرا  ازتو هزار و دو هزارست

آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری

فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن

امروز میندیش که در اول کاری

خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم

چون کوه فرو ریخته دینار نثاری

از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو

این کار شود ساخته و محکم و کاری

گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن

زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری

آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم

زین پنج هزاری رده ترکان حصاری

وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر

شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری

از روم رسیده بر تو هدیه رومی

و آورده ز بلغار ترا باز شکاری

شاهان جهان روی نهاده به در تو

وز درد شده روی بداندیش تو تاری

من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای

وین شعر به آواز برآورده چو قاری

بوالحارث ما آمده و ساخته با هم

چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری

در خانه تو دولت و درخانه تو ملک

در خانه آن کس که جز این خواهد زاری

وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد

چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری

تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)

بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)

ارجو که ترا تا ابد الدهر به هر کار

توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری

آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی

با فر شهنشاهی وبا زیب سواری

پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم

باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری

آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست

آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری

از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا

اندازه ندارد هنر و فضل تو باری

برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل

برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری

شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی

ای داده ترا هر چه بباید همه باری

شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار

با جعد سمرقندی و با زلف بخاری

همواره بود در بر تو هر شب و هر روز

ترکی که کند طره او غالیه باری