گنجور

 
قطران تبریزی

دلی دیدم بسی تیمار دیده

فراوان سختی و خواری کشیده

بغم پیوسته وز شادی گسسته

رمیده زان و با این آرمیده

خریده انده و شادی فرخته

فرخته راحت و زحمت خریده

بیند زلفک دلبند بسته

بخار غمزه خوبان خلیده

بپرسیدم کسی را کاین دل کیست

مرا گفت ای بلای عشق دیده

چنان گشتی که نشناسی دل خویش

دل تست اینکه هست از تو رمیده

بنالیدم چو نام دل شنیدم

بباریدم برخ بر آب دیده

چو من بیهوش و بی دل باشد آری

اگر چه عاشقی باشد شمیده

بورزم مهر خوبان تا توانم

ندارم تن برنج اندر خمیده

که من بسیار خوبان را گزیدم

ندیدم چون تو خوبی را گزیده

نداند تلخی هجران کسی کو

نباشد تلخی هجران کشیده