گنجور

 
واعظ قزوینی

موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو

وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!

تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست

رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!

خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛

خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!

هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش

هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو

آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم

سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو

بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب

جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو

با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم

خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو