گنجور

 
صائب تبریزی

محو چون خواهی شد آخر محو آن رخسار شو

خاک چون می گردی آخر خاک پای یار شو

برنمی دارد گرانی راه صحرای طلب

گرد هستی برفشان از خود سبکرفتار شو

در سیه کاری سرآمد روزگارت چون قلم

از سر گفتار بگذر، بر سر کردار شو

جامه احرام را بر خود کفن کردن خطاست

گر نداری زنده شب را، در سحر بیدار شو

چون حباب از حرف پوچ است این تهیدستی ترا

مهر خاموشی به لب زن، مخزن اسرار شو

در خرابی های تن تردست چون سیلاب باش

چون به دیوار یتیمان می رسی معمار شو

سخت رویی موجه آفات را آهن رباست

مرد سوهان حوادث نیستی هموار شو

چند چون پرگار خواهی گشت بر گرد جهان؟

پای در دامن گره کن مرکز ادوار شو

خار بی گل چند خواهی بود از تیغ زبان؟

بی زبانی پیشه خود کن گل بی خار شو

گنج را بی زبان ممکن نیست صائب یافتن

بی تأمل در دهان اژدها و مار شو