گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای توتیای دیده من خاک راه تو

جانم فدای غمزه چشم سیاه تو

ای شهسوار حسن عنان را کشیده دار

کز حد گذشت ولوله دادخواه تو

بر بام قصر چون بگشادی نقاب دوش

شرمنده گشت ماه ز روی چو ماه تو

بگریخت دل به کوی تو آمد به صد شتاب

نیکوش دار چون بود اندر پناه تو

ای دل خموش باش که از ناله شبت

سوزند قدسیان سماوات ز آه تو

چشمم به حال زار دل خویش می گریست

دل گفت چون کنم که بود این گناه تو

صوفی تو جان خویش نهان از چه می کنی

چون شعر جان گداز تو باشد گواه تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode