گنجور

 
واعظ قزوینی

چهره آرایی بود از نشأه می ننگ او

از می کیفیت خود می فروزد رنگ او

گر بروی ما نمی خندد، نه از بی لطفی است

جا نمی یابد تبسم در دهان تنگ او

در دل او ذره یی نبود ز دلسوزی اثر

ز آن سیه روزم، که این آتش ندارد سنگ او

بر نیامد از دل زاری دل سختش ز جا

گرچه باشد دست دلها جمله زیر سنگ او

نیست ممکن کز دهان تنگ او گیرد سراغ

خط عبث گردد بگرد عارض گلرنگ او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode