گنجور

 
واعظ قزوینی

می‌تراود التفات از جبههٔ پرچین او

جوهر و آیینه باشد شوخی و تمکین او

بس که دارد نازکی، کار مکیدن می‌کند

چشم اگر بردارم از لعل لب شیرین او

خضر را عمر ابد از یک دم آب زندگی‌ست

تا قیامت زنده‌ایم از صحبت دوشین او

می‌تواند دشت را از گریه گلریزان کند

چشم پاک من شود گر یک نظر گلچین او

صورت آیینه زانوی خویشم تا سحر

نیست گر واعظ شبی زانوی من بالین او

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
کمال خجندی

آنکه رنگی نیست کس را از لب رنگین او

باد جان من فدای عشوه شیرین او

دامن وصلش اگر بار دگر افتد به چنگ

ما و شبهای دراز و گیوی مشکین او

دل به چندین آبگینه جانب او رفت باز

[...]

سیدای نسفی

دلبر کیمخت گر باشد جفا آئین او

خانه من آمد و کیمخت شد قرقین او

میرزاده عشقی

نیم گیتی شد مُسَخَّر از طریقِ دینِ او

شد جهان آیینه‌دار چهرهٔ آیین او

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه