گنجور

 
واعظ قزوینی

شوخیش را نکند گوشه نشین خانه زین

جوش این باده فزون است ز پیمانه زین

از ره چشم، بتان در دل کس جای کنند

حلقه چشم رکابست در خانه زین

دیده ها از مژه پر ساخته، پروانه شدند

شمع من رخ چو برافروخت ز کاشانه زین

راحت طالب مقصود ز رنج طلب است

منزلی نیست درین راه به از خانه زین

تا فلک خاتم و، خورشید نگین است درو

گوهری چون تو، ندیده است نگین خانه زین

همچو فتراک بخود واعظ از آن می پیچد

که چرا دیده ترا دیده بیگانه زین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode