گنجور

 
واعظ قزوینی

گر فلاطون زمانی، حرف دانستن مزن

نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن

لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس

بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن

گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو

گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن

روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است

بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن

پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست

خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن

آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را

آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن

با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت

جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن

آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست

شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن

گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را

خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن