گنجور

 
صائب تبریزی

چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا

کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا

چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است

از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا

نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است

خار صحرای ملامت از سبکپایی مرا

خانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگ

مالک روی زمین گرداند بی جایی مرا

آه حسرت می کشم چون سرو بهر بندگی

تا فکند آزادگی در قید رعنایی مرا

محنت پیری نمی بود این قدر ناخوشگوار

محو اگر می شد ز خاطر یاد برنایی مرا

مرغ بی بال و پری را می کند بی آشیان

هر که می آرد برون از کنج تنهایی مرا

برندارم چون قلم صائب سر از پای سخن

گرچه مد عمر کوته شد ز گویایی مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۸۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا

نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی

کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز

[...]

فضولی

نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا

رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا

چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی

دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا

گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست

[...]

صائب تبریزی

در دل هر قطره آماده است دریایی مرا

هست در هر دانه ای دام تماشایی مرا

عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور

هر کف خاکی بود دامان صحرایی مرا

نیست با گفتار لب، کیفیت گفتار چشم

[...]

واعظ قزوینی

در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا

بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا

گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار

بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا

بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از واعظ قزوینی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه