گنجور

 
واعظ قزوینی

چو رنگ خویش، هردم انقلاب ساکنی دارم

چو جوش باده دائم اضطراب ساکنی دارم

ز خود هرچند بگریزم، همان در بند خود باشم

رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم

مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم، که من کشتی

به‌سان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم

دلم چون ساغر چشمت نه هرجایی است در محفل

برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم

بیابان کرد شهر هستی‌ام را چشم آهویی

که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم

نباشد پای رفتن از دل من، بی‌قراری را

چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم

ز بس در گرد کلفت مانده‌ام از ناتوانی‌ها

چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم

نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را

ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم