گنجور

 
واعظ قزوینی

گذشت زندگی و، شد ز دست کار افسوس

نداد فرصت افسوس، صد هزار افسوس!

برفت عهد شباب و، همان علاقه بجاست

نکرده بند ز خود پاره، شد بهار افسوس

گذشت عمر و، نکردیم طاعتی هرگز

ز دست رفت کمند و، نشد شکار افسوس

دمی به کار نیامد ترا ز مدت عمر

شکفت و ریخت چه گلها ز شاخسار افسوس

تمام عمر تو بگذشت در خود آرایی

نگشت دست ز دندان ترا نگار افسوس

ترا بسی حرکت داد رعشه پیری

ز خواب وا نشدت چشم اعتبار افسوس

دل شکسته بگرداب تن تباهی ماند

نرفت کشتی از این ورطه برکنار افسوس

بشد بخنده و غفلت تمام عمر و، شبی

بروز خود نگریستیم زار زار افسوس

ز روسیاهی ایام جاهلی واعظ

نشست چهره ترا چشم اشکبار افسوس!

 
 
 
کلیم

نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس

اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس

نیامدی و سیاهی ز داغها افتاد

سفید شد برهت چشم انتظار افسوس

میان گرد کدورت پدید نیست دلم

[...]

هاتف اصفهانی

رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس

گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس

گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ

نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس

گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه