گنجور

 
واعظ قزوینی

شده است باب در ایام ما ز بس تلبیس

کسی چه داند کاین آدمست و آن ابلیس؟!

ز کین عدو شکند گو دلم بسنگ جفا

که هست چوب مکافات کرده ها در حیس

مجوی کام ز دونان، که نیست بی منت

بگیری ار همه عبرت ز خواجگان خسیس

خوری ز خوان جهان، غصه چون لئیمان چند؟

نه در خور است که همکاسگی کنی با پیس!

چنان خوشست میان دو یار جنسیت

که خوش نماست میان دو لفظ هم تجنیس

خوش آن کناره که همخوابه معنی بکراست

خموشی است سخنگوی و، درد عشق انیس

سخن چگونه شود دلنشین در آن کشور؟

که میدود ز پی مشتری، متاع نفیس!

چنان ز سختی دوران شکسته ام واعظ

که خامه ام شده از شرح آن شکسته نویس