گنجور

 
واعظ قزوینی

بهار کرد جهان را ز کوه و صحرا سبز

بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز

همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم

اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز

ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد

که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز

چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا

که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز

روند صاف دلان بی تعلق از دنیا

برون ز کوره آتش دوید مینا سبز

شود ز باد اجل نخل قامتت عریان

قبا چو برگ خزان سرخ باشدت یا سبز

کند صفای چمن، خلق را بمی تکلیف

شده است دختر رز را نهال گل پا سبز

چو شیشه جامه اش از تن همیشه گلگونست

چو باده پوشد اگر یار من سرا پا سبز

گریستیم چو ابر آن قدر ز غم واعظ

که تیغ کوه شد از آب دیده ما سبز