گنجور

 
واعظ قزوینی

ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر می‌آید

رسیدن منزل دوری‌ست، از شبگیر می‌آید

چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را

که خونم در شهادت از رگ زنجیر می‌آید

مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل

که می‌آید قیامت عاقبت، گر دیر می‌آید

ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری

که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر می‌آید

به دست آسان نمی‌آید شهید ناز او گشتن

که این آب حیات، از جوی آن شمشیر می‌آید

ز بس دور است راه بی‌خودی از باده حسنش

جوان گر می‌رود از خویش واعظ پیر می‌آید!