گنجور

 
صائب تبریزی

دل عاشق تهی از اشک دمادم نشود

بحر چندان که زند جوش کرم کم نشود

نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام

راز ما اخگر پیراهن محرم نشود

بیشتر شد ز می ناب مرا تنگی دل

گره از آب محال است که محکم نشود

رفت عمرم همه در پند و نصیحت، غافل

که سگ نفس به تعلیم معلم نشود

یافت سی پاره ز پاشیدن صحبت دل جمع

دل صد پاره ما نیست فراهم نشود

نیست ممکن که به خورشید توانی پیوست

تا دلت آب درین باغ چو شبنم نشود

بوسه زان لب نشود کم به گرفتن صائب

از نگین نقش ز بسیار زدن کم نشود