عارف اگرچه بیغم دل دم نمیزند
هردم چه خندهها که به عالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
من بعد شاه سکه به درهم نمیزند
آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام
چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
آید سخا ز مردم درویش بیشتر
چینی چو کوزههای گلین نم نمیزند
ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟
کس گل به سر به محفل ماتم نمیزند!