گنجور

 
مولانا

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشه‌ای

با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشه‌ای

اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش

جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشه‌ای

پست و بالای نهاد من هوای او گرفت

چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه‌ای

من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوش‌ها

خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشه‌ای

عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغایی‌ست

گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشه‌ای

وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد

وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد

کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!

کی توان پوشیدن این عیش پدید و فاش را

جام مستوری که خام عشق او اندر کشید

در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را

هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او

لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!

این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او

می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را

نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید

از دل من زاری و افغان و این غوغاش را

عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد

از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد

مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد

بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد

یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل

جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد

کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف

سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد

نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد

چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد

در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود

زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد

جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را

در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را