گنجور

 
بیدل دهلوی

ز سخت‌جانی من عمر تنگ می‌گذرد

شرار من به پر و بال سنگ می‌گذرد

جهان ز آبله‌پایان دل جنون دارد

ز گرد عجز مگو فوج لنگ می‌گذرد

چه لغزش است رقم‌زای خامهٔ فرصت

که تا شتاب‌نویسی درنگ می‌گذرد

در آن چمن‌که به دستت نگار می‌بندد

غبار اگر گذرد گل به جنگ می‌گذرد

متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور

حذرکه قافله‌سالار بنگ می‌گذرد

عقوبت است صدف تا محیط پیش ‌گهر

دل‌گرفته ز هرکوچه تنگ می‌گذرد

کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار

به هر طرف نگری یک پلنگ می‌گذرد

غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم

ز خویش می‌گذرد گر ز زنگ می‌گذرد

ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن

پر شکسته ز چندین خدنگ می‌گذرد

تامل تو، پل‌کاروان عشرت توست

مژه به خم ندهی سیل رنگ می‌گذرد

دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست

چون بحر شد تنک آب از نهنگ می‌گذرد

هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق

هنوز قافله‌ها از فرنگ می‌گذرد

کسی به درد دلکش نمی‌رسد بید‌ل

جهان خفته چه مقدار دنگ می‌گذرد