واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

ز ما به خشم جهان دو رنگ می‌گذرد

صباح و شام به رنگ پلنگ می‌گذرد

توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن

که تیر آه ضعیفان ز سنگ می‌گذرد

۳

تمام عمر تو ای ساده‌دل ز نقش هنر

به فکر جامه خوش‌طرح و رنگ می‌گذرد

به خون خویش نمودیم صلح با تو همان

زما چو تیر نگاهت به جنگ می‌گذرد

جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال

همان معاش دل خسته تنگ می‌گذرد

۶

بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود

که آب عمر بسی بی‌درنگ می‌گذرد

فریب جلوه دنیا نمی‌خورم واعظ

اگرچه پر ز برم شوخ و شنگ می‌گذرد