گنجور

 
واعظ قزوینی

گفتمش: آن آتش است؟ گفت که: نی،روست روست!

گفتمش: آن دود چیست؟ گفت: که آن موست موست

من که بملک جهان، ندهم یک موی او

دل بجهان چون دهم؟ در دل من اوست اوست!

چون شود او جلوه گر، در قدم سرو او

جان من آب است آب، جسم منش جوست جوست

آنکه شود پردگی، مغز بود؛ مغز، مغز

وآنکه بود خودنما، پوست بود پوست پوست

شرم بود، همچو آب؛ در گهر آدمی

هست بها در حیا، آب چو در روست روست

کس نپسندد ترا، زآنکه توی خودپسند

گر تو به خود دشمنی، خلق بود دوست دوست

پا ننهد یاد دوست، در دل پرکبر و ناز

دل چو شود خاکسار، یار مرا کوست کوست

سیم و زر و ملک و مال، دشمن جان تواند

با تو کسی نیست نیست غیر غم دوست دوست

چشم سیه مست او، گر گزدش دور نیست

واعظ بی دل کباب، ز آتش آن خوست خوست