گنجور

 
صائب تبریزی

از شش جهتم همچو شرر سنگ گرفته است

این بار جنون سخت به من تنگ گرفته است

در پنجه شیرست رگ و ریشه جانم

تا شانه سر زلف تو در چنگ گرفته است

زان چهره گلرنگ خط سبز دمیده است؟

یا آینه بینش من زنگ گرفته است

ایام حیاتم شب قدرست سراسر

تا دل ز من آن طره شبرنگ گرفته است

خون می خلدم در جگر از رشک چو نشتر

تیغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟

چون گوشه نگیرم ز عزیزان، که مکرر

از آب گهر آینه ام زنگ گرفته است

تاب سخن سخت ز معشوق ندارد

صائب که مکرر ز هوا سنگ گرفته است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
واعظ قزوینی

خود هیچ و، نقاب از خط شبرنگ گرفته است

برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است

ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ

دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است

باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست

[...]

صامت بروجردی

اطراف رخت را خط شبرنگ گرفته است

افسوس که آن آینه را زنگ گرفته است

هر سو نگرم تیر جفایی به کمین است

خوش در سر بخت دل ما تنگ گرفته است

از دیر خرامیدن تیرت عجبی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه