گنجور

 
واعظ قزوینی

باد نوروزی دگر پیغام عشرت آورست؟

یا جهان پیر را یاد جوانی در سراست؟!

در نظر گردیده صحراها سراسر کوهسار

بسکه هر سو فیض تل تل بر سر یکدیگر است

در چنین فصلی که کوه و دشت، باغ دلگشاست

تن دهد هرکس بزیر سقف، خاکش بر سر است!

چار دیوار است دیگر، چار موج بحر غم

ساحل آن دامن صحرای عشرت گستر است

گشته گر دل در غم آباد سواد شهر گم

نیست غم، خضر بهارش سوی صحرا رهبر است

بسکه دارد شوق، بیرون شد برنگ برگ، نی

نیست بیجا کوچه نی تنگ اگر بر شکر است

تن بزیر سقف گل چون سر کند در موسمی؟

کز شکوفه هر درختی آسمان دیگر است!

سوی صحرا پر برآرد مور، از سوراخ خویش

این دل بیدست و پا تاکی ز موران کمتر است؟!

دانه ها بیرون دوند از خاک هر سو موروش

دانه دل، در گل غم مانده، تاکی بی براست؟!

در نمو، هر غنچه گل راست با افشانیی

این دل بی شوق، تا کی مرغ بی بال و پر است؟!

روزگار از نو بهار آورده روی تازه یی

گر به تعظیمش، ز جا ای شوق خیزی، در خور است

هر نسیمی بادبان کشتی زیبا گلی است

ای دماغ ار میکنی سودا، نه جای لنگر است

دست و رویی تازه کن ای دل ز گرد راه غم

چشمه یی در عین جوش از هر گلت چون در براست

بسکه گرید زار بر احوال محبوسان شهر

در چمن ها سبزه سیراب را مژگان تراست

بهر تعمیر خرابیهای دی در ملک دل

از شکوفه دامن هر نخل سرکش پرزر است

تا زداید زنگ غم ز آیینه دلها چمن

موجها هر سوی صیقل، آبها صیقل گر است

دیده روشن میکند نظاره آب روان

چشم ازین رو غنچه را بر جوی هر شاخ تراست

خیر مقدم، ای بهار دلگشا، خوب آمدی

مرحبا، ای باد نوروزی، صفای دیگر است!

خوش تماشایی است ای دل، خیز و چشمی آب ده

کز نسیم تر روان جویی بهر بوم و براست

باد، هر سو خیمه رنگین گل بر پای کن

ابر هر جانب بساز عیش و عشرت گستر است

شهر زرین سلیمان گشته بام و در ز گل

کوه و دشت از سبزه سیراب بحر اخضر است

هر گلستان روضه فردوس و، رضوانش بهار

هر نهال تازه یی، جویی ز آب کوثر است

عارض صبح از بنفشه، هر طرف پرخط و خال

طره شام از شمیم گل چو مشک اذفر است

گشته یکسو ژاله ریز و، سوی دیگر غنچه ساز

یک هوا گاهی زره ساز است و، گه پیکانگر است

گریه شبنم ز یک سو، خنده گل یک طرف

غم ز حیرت مانده خشک و، دامن صحرا تراست

هر طرف شاخ گلی چون ساقی گل پیرهن

در کفش هر گل شراب رنگ و بو را ساغر است

نرگس و سنبل رود،آید گل زرد از قفا

نوبهار امروز نقاش است و، فردا زرگر است

در چمن هر سو نغلتیدن بروی سبزه ها

هست روشن اینکه بس مشکل بر آب گوهر است

آتش هر لاله از داغ دل آرد بسکه زور

خاک گلشن بی نیاز از منت خاکستر است

سبز خنگ نوبهار افگنده بادی در دماغ

راکب ایام را در سر هوای دیگر است

در چنین فصلی که عالم دلخوش از لطف هواست

دلخوشی ما را بلطف شاه امت پرور است

کاروان سالار امت، آنکه از ظلمت جهل

عقل ها را مشعل شرعش سوی حق رهبر است

نخل امکان را فلک ها جمله فرع و، اوست اصل

هیکل نوع بشر را، خلق پاو، او سر است

دفتر هر ملتی را نور شرع او بیاض

نسخه هر طاعتی را، راه دینش مسطر است

لاله زار سرخ رویی را هوای اوست آب

بوستان زندگانی را، ولای او براست

سایه بر سر همتش نفگند عالم را، ولی

عالمی در سایه آن آفتاب انور است

از کلام او، قلم ها جوی شیر معرفت

از حدیث او، ورق ها ابر باران گوهر است

گر نخواند از مصحف رخسار او حرفی کتاب

در ثنای او هزاران نظم و نثرش از بر است

با بنانش گر ز بی مغزی قلم الفت نکرد

روز و شب بهر تدارک بر درش مدحتگر است

گر نشد پیشش مداد از تیره روزیها سفید

منشیان دفتر احکام او را یاور است

آشنا با آن هدایت نامه حق، چون نشد

زین جهت در نامه خط را خاک حسرت بر سر است

صفحه یی از وصف خلقش، ناز بر اوراق گل

خامه را از ذکر حرفش، حرف با نیشکر است

یک شب آن کوه شرف پا بر سر گردون نهاد

تا قیامت آسمانها در عرق از اختر است

بود مقصد این ز معراجش که تا بینند خلق

کز زمین و آسمان ها رتبه او بر تراست

باشدش چون نسبتی با گنبد پر نور او

زین شرافت آسمان دایم جهان را بر سر است

ذات پاکش کرد اول در سرای او نزول

این جهان را، ز آن تقدم بر جهان دیگر است

پیش از آن بر پس مقدم شد، که هست او پیشوا

سر از آن دارد شرافت بر بدن، کو سرور است

کرده نوش از چشمه سار نسبت علمش کفی

بهر آن زین آب اکنون هم لب عمان تراست

بحر، جوش از علم و، خاک آرام از حلمش گرفت

زیر بار منت احسان او، بحر و براست

کرده گویی بر محیط فیض او روزی گذار

زین سبب بر کشت عالم باد باران آور است

شعله را زین غصه بر اندام افتاده است لرز

کو بعقبی دشمن بدبخت او را در خوراست

نیست جز از لطف، بر خلقش ز خشم افروختن

هست خشمش شعله شمعی که مومش عنبر است

با افشانی کند تا در ریاض نعمت او

مرغ معنی را، ز لفظ و صوت از آن بال و پر است

بهر نظم در مدحش برده از بس انتظار

رشته فکرم عجب نبود، چنین گر لاغر است

در بهشت رستگاری دیده ام خود را ز بس

دیده ام روشن ز در مدحت آن سرور است

چون نباشد نور چشمم، آنچه زاد از دل مرا

خانه زاد مهر آل حضرت پیغمبر است

نیست واعظ مدح او کار زبان، آید مگر

از زبان خامشی نعتی که او را در خور است

میرود کلک زبان در حضرت او پر زیاد

ای ادب زودش خبر کن کاین مقام دیگر است!

هست از آن طول سخن، کز شوق می بالد بخود

چون نبالد هیچ میدانی کرا مدحتگر است؟!

نطق، قدری کام خود از شهد نعت او گرفت

گر بخاموشی دهد من بعد نوبت، بهتر است

ای زبان، شو پیش نعتش پای تا سر پشت دست

معذرت خواه و، دعا کن کاستجابت بر در است

باد نخل عمرها پر بار از اخلاص او

نخل امکان از وجود خلق تا بار آوراست

باد زینت طاق دلها را ز نور مهر او

تا رواق آسمان را شمسه مهر انور است

باد حکم شرع او در دفتر ایام ثبت

کاتب تقدیر تا در پشت این نه دفتر است

خاک ذلت از در خلقم مکن یارب بسر

کاین نه سر، خاک در آل نبی و حیدر است