گنجور

 
ترکی شیرازی

آفتاب از شرم رویش رخ کند پنهان به ابر

ماه من از چهرهٔ خود گر براندازد نقاب

چون گذارد بر زمین پا سرو سیم اندام من

هر که بیند گویدش یا لیتنی کنت تراب

ابروی دلدار من مانا که محراب دعاست

هر دعا کانجا شود بی شبه گردد مستجاب

دیدمش خون می چکد از چهرهٔ همچون گلش

این سخن شد راست کز گل می شود حاصل گلاب

هر چه من با او کنم او نیز با من می کند

من به او عجز و نیاز و او به من خشم و عتاب

دیدمش در جامهٔ نیلی به سر مشکین کلاه

گفتم این روزی ست کز مغرب برآید آفتاب

سرخی سرپنجه اش «ترکی» نه از رنگ حناست

پنجه اش دارد ز خون عاشقان دایم خضاب