گنجور

 
ترکی شیرازی

چها که می کشم از دست بخت خفتهٔ خویش

که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد

به آتش افکنمش ور به آبش اندازم

ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد

چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا

به دشمنی من از هر طرف برانگیزد

به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک

ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد

اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم

یکی نهد دگری را و در من آویزد

اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی

ترش نشیند و با من به خشم بستیزد

کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد

به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد

به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟

مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد

مگر که حضرت روح القدس کند مددی

که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد