لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
ترکی شیرازی

هر که را عشق دلبری به سر است

میتوان گفتنش که خود بشر است

وآنکه از عشق، بی خبر باشد

جانور بلکه کم زجانور است

ما سوی را به نیم جو نخرد

هرکه از سر عشق باخبر است

عشق گنج است و عاشقی گنجور

عشق دریا و عاشقی گهر است

هر که عاشق نشد در این عالم

به مثل چون درخت بی ثمر است

عاشقی نیست کار بوالهوسان

که ره عشق، راه پر خطر است

عاشقان را شروط بسیار است

کاولین شرط، ترک جان و سر است

پا به میدان عشق، هر که نهاد

سینه اش تیر عشق را سپر است

عاشقی پیشهٔ حسین علی است

که در آفاق، نام او سمر است

جان به قربان نام آن عاشق

که زجان، نام او عزیزتر است

«ترکیا» عشق از حسین آموز

که چنین عشق، عشق با اثر است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مهستی گنجوی

طفل اشکم مدام در نظر است

چه توان کرد‌؟ پارهٔ جگر است

می‌رود یار و مدعی از پی

خوب و زشت زمانه در گذر است

مجیرالدین بیلقانی

نیکویی کن شها که در عالم

نام شاهان به نیکویی سمر است

یک صحیفه ز نام نیک ترا

بهتر از صد خزانه گهر است

ادیب صابر

هیچ نعمت چو زندگانی نیست

به خوشی نزد هر که جا نور است

منم آن کسی که زندگانی من

بی تو از روز مرگ تلخ تر است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه