گنجور

 
ترکی شیرازی

مرحبا! ای قاصد عیسی دم فرخ لقا!

از بر یار آمدی اهلا و سهلا مرحبا

پای تاسر محو و حیران، بودم از هجران تو

شادمانم ساختی نازم سرت را تا به پا

از تو بوی یار می آید مرا اندر مشام

یا که داری همره خود نافهٔ مشک ختا

من خطا کردم که گفتم مشک داری در بغل

مشک را این بو نباشد من خطا کردم خطا

از بر دلدار داری نافهٔ عنبر فشان

یا که داری پیش خود تاری از آن زلف دوتا

با صبا همراه بودی از سر کوی نگار

یا که با باد صبا هستی قرین و آشنا

این نه بوی مشک باشد نی بود بوی عبیر

راست گو این بوی را دزدیده یی تو از کجا

گر نگویم من این غلط این بوی دلدار من است

حیدر صفدر، ولی حق، علی مرتضی

آنکه از تیغ کجش شد رایت اسلام راست

آنکه نوک ناخجش بر چشم دشمن کرد جا

آنکه سر در غزوهٔ خندق فکند از جسم عمر

آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لا فتی

آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قریش

در حرم بنهاد پای خود به دوش مصطفی

آنکه شد در روز مولودش جدار کعبه شق

از شرافت مولودش شد خانهٔ خاص خدا

آن شهنشاهی که بعد از خاتم پیغمبران

داشت بی شک برتری، بر انبیا و اولیا

گر خدا خوانم من او را این سخن باشد خطا

هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا

سرورا! باشد زبان «ترکی» از مدح تو لال

ای وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا!

از عدم تا پای بنهادی به صحرای وجود

از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فنا

پیش نور ماه رویت در حقیقت نور شمس

در ضیا و نور باشد کمتر از نجم و سها

ساخته سیاف قدرت از برای نفی کفر

ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا

جامهٔ جود و سخارا دوخت چون خیاط صنع

جز تو بر بالای کس موزون نیآمد این قبا

گر نبودی ذات پاک آفرینش را سبب

حق تعالی کی نمودی خلقت ارض و سما

در جهان هر جا بود پرهیزگاری مقتدی

جز تو کس او را نباشد پیشوا و مقتدا

از پی تعظیم گشته خسروا! پشت سپهر

روز و شب بر آستان بوسیدنت یکسر دوتا

گر نمی شد موسی عمران بنامت ملتجی

اژدها کی می شدی اندر کف موسی عصا

گر نمی زد دست خود در عروه الوثقای تو

عیسی مریم کجا می کرد احیا مرده را

روز طوفان، نوح از دریا کجا گشتی خلاص

گر بسوی حضرتت ناورده بودی التجا

چون ثناگوی تو باشد کردگار ذوالجلال

کیستم تا من کنم مدح و ثنایت را ادا

با چنین جاه و جلال ای آیت کبرای حق!

روز عاشورا کجا بودی به دشت کربلا؟

تا ببینی جسم صد چاک حسینت را ز زین

بر زمین افتاده از جور و جفای اشقیا

در کجا بودی که از شمشیر ظلم کوفیان؟

دست عباس علمدارت ز تن بینی جدا

در کجا بودی که از تیغ جفای شامیان؟

بر زمین افتاده بینی قامت اکبر ز پا

در کجا بودی که بینی در مصاف عاشقی؟

قاسمت بسته ز خون خویشتن بر کف حنا

در کجا بودی که تا بینی به حکم ابن سعد؟

اهل بیتت را اسیر و بستهٔ بند بلا

شرم می آید مرا شاها! که گویم بی نقاب

زینبت شد وارد بزم یزید بی حیا

ز آستین غیرتت دست یداللهی برآر

هم چو خیبر شام را بنیاد و بن بر کن ز جا