گنجور

 
ترکی شیرازی

تا باز کرده ام به تو ای گل عذار، چشم!

پوشیده ام من از همهٔ کار و بار، چشم

از دیدن رخت نشود سیر چشم من

باشد اگر به صورت من صدهزار، چشم

بسیار چشم دیده ام اما ندیده است

چشمم بسان چشم تو در روزگار، چشم

گفتی که بر سر ره من باش منتظر

پیوسته باشدم به ره انتظار، چشم

از دیدن جمال تو چشمم پرآب شد

آری شود ز دیدن خور آبدار، چشم

تا آفتاب روی توام از نظر برفت

جسمم ضعیف گشت و رخم زرد و تار، چشم

دامن کشان چو می گذری از میان خلق

باز است بهر دیدن تو بی شمار، چشم

چشم خمار، حالت می خورده است و تو

گر می نخورده ای ز چه داری خمار، چشم

با چشم اگر کنی تو به «ترکی» اشارتی

بر چشم پرخمار تو سازد نثار، چشم