گنجور

 
ترکی شیرازی

دوباره بر تنم آن جان رفته باز آید

اگر به تربتم آن یار دلنواز آید

ز بعد مردنم از یار، مدعا این است

که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید

ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من

که یار نوسفرم از ره حجاز آید

سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز

دمی که راست به قدش، قبای ناز آید

شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد

شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید

حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار

اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید

به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت

گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید

حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق

کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید

پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو

کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید