گنجور

 
ترکی شیرازی

قسم جانا! به جان دوستانت

که دارم دوست تر از جسم و جانت

شب و روز از خیال بوی زلفت

شدم لاغرتر از موی میانت

چکد خون دل از چشمم چو یاقوت

ز هجر لعل چون قوت روانت

مرا هر دم رسد از سینه تیری

از آن ابرو ی خم تر از کمانت

تو شیرین خنده گر خندی به گلزار

نخندد غنچه از شرم دهانت

سمند خویش را آهسته تر ران

مشو یکباره دور از همرهانت

دگر در باغ ننشاند صنوبر

اگر قامت به بیند باغبانت

رکابت را کنم از حلقهٔ چشم

به دستم گر رسد روزی عنانت

رقیبان من از حسرت بمیرند

اگر نام من آید بر زبانت

ولی من خود از آن شوقی که دارم

همی خواهم که تا بوسم دهانت

شکر می ریزد از کلک تو «ترکی»

نی قند است گویی در بنانت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟

دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!

زمانت نیست چیزی جز که حالت

چرا حالت شده است از دشمنانت؟

چو رخسار شمن پرگرد و زردست

[...]

مسعود سعد سلمان

چو کوبی پای و چون گیری پیاله

تنت از لطف گردد همچو جانت

چنان گردی و پیچانی میان را

ندارد استخوان گویی میانت

ز می گر چه تهی باشد پیاله

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه