گنجور

 
ترکی شیرازی

لب لعلت، مرا آرام جان است

دو چشمت، فتنه آخر زمان است

عجب از خال هندوی تو دارم

که او را بر لب کوثر، مکان است

قدت شمشاد، یا سرو روان است

لبت یاقوت، یاقوت روان است

شدم از غصه چون موی میانت

که موی است اینکه داری یا میان است

دهان است اینکه داری، یا که غنچه است

ندانم غنچه است این یا دهان است

ندارد ترک چشمت گر سر جنگ

چرا؟ پیوسته با تیر و کمان است

شبی با تو به سر بردن به عمری

مرا خوشتر ز عمر جاودان است

همی خواهم که آیم در وثاقت

ولی خوفم همه از پاسبان است

به امیدی که آیی از سفر باز

دو گوشم بر درای کاروان است

مران از خویش «ترکی» را که دایم

تو را همچون سگی بر آستان است

چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت

ولی قانع به مشتی استخوان است.