گنجور

 
ترکی شیرازی

دلم باشد اسیر خوب رویی

نگاری، شوخ و شنگی، تندخویی

سر من در خم چوگان زلفش

بود سرگشته تر گویی ز گویی

چو یاد آید مرا محراب ابروش

کنم هر دم ز خون دل وضویی

ز هجر قامت و موی میانش

تنم گردیده لاغرتر ز مویی

بیفکن ساقیا! خشت از سر خم

معطر کن دماغم را ز بویی

ز زهد خشک جانم در عذاب است

بده جامی که تر سازم گلویی

مرا همره سوی میخانه میبر

بنه از می به دوش من صبویی

کرم کن ساقیا! از سوزن می

جراحات دلم را کن رفویی

بیا «ترکی» تو هم از بادهٔ عشق

بزن جامی، برآر از سینه هویی