گنجور

 
طغرل احراری

برد دلم را ز ره زلف سمن‌سای او

کرد شهید نگه نرگس شهلای او

گشته به هم توأمان از خط کلک ازل

دست من و دامنش فرق من و پای او!

کی بود اندر زمین در خور او مسکنی؟!

منظر چشمم بود منزل و مأوای او!

گردن سرو سهی خم شده از انفعال

دیده مگر در چمن قامت زیبای او؟!

فرش خرام رهش چشم امیدم بود

تا نرسد بر زمین نقش کف پای او!

گرچه مسیحا به لب زنده کند مرده را

در فن احیاگری ره نبرد جای او!

هر که به روز آورد شام فراق تو را

گر نه به حالش کنی رحم بود وای او!

می‌شکند چون خزف قیمت در عدن

همچو سخن‌های من لعل شکرخای او!

باد تو را آفرین طغرل شاهین وطن

کردی تمام از سخن وصف سراپای او!