گنجور

 
طغرل احراری

ندانم شمع رخسار که روشن شد ز آمالم

که چون پروانه صرف سوختن‌ها شد پر و بالم

اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی‌یابی

به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم

به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری

غرورآرای عیشم غره ایام شوالم

کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد

نمی‌فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم

من از بار ضعیفی آنقدر گردیده‌ام لاغر

تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم

ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من

نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم

فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد

ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم

به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او

که چون آیینه از نظاره رخسار او لالم

تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد

به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم

عصایی بر کفم امروز از چوب کمان باید

که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم

چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل

دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم