گنجور

 
حکیم سبزواری

ز اشک و آه اندر بوتهٔ تصعید و تقطیرم

اگر باورنداری بین ز اشک سرخ اکسیرم

مشو سرپیچ چون زلف شب آسایت حذر فرما

ز افغان سحرگاه وزدود آه شبگیرم

بشارت ای گروه کودکان دیوانهٔ آمد

حذر ای معشر فرزانگان بگسیخت زنجیرم

هوای عشقبازی با جوانانم دگر نبود

برآنم تا بیابم پیری و در پای او میرم

نه پیر سالخورد از گردش این کهنه زال چرخ

جوان رائی که گیرم دامنش طفلی ز سر گیرم

غرض کز عشق خوبان نبودم اسرار دل خالی

گهی عشق جوانان دارم و گه عاشق پیرم