گنجور

 
طغرل احراری

می‌روم از خویش هر ساعت ز دنبال نفس

محمل ما را بود ساز شکست دل جرس

می‌توان امروز بودن فرش پای آفتاب

شب‌روان راه را چون سایه نبود بیم کس

تا نباشی رهنورد وادی دشت عدم

کی رسی در جاده اقبال این بال فرس؟!

بی‌فنا حاصل نگردد دولت دیدار او

کس چسان سازد تمنای وصال او هوس؟!

پختگان را کی بود از صحبت دونان گزیر

شعله را بسیار باشد احتیاج خار و خس!

کارگاه باغ امکان را بود نیرنگ‌ها

زاغ در صحرا و بلبل گشته محبوس قفس

خانه دل را تو از زنگ کدورت صاف کن

می‌شود آیینه اینجا تیره از جوش نفس

هرکه را باشد به قدر مشرب خود جاده‌ای

کی بود فیل دمان را تاب یک گشت فرس؟!

اشک در راه طلب باشد دلیل مدعا

کاغذ ابری بود آیین عشق بوالهوس

دل به دزدی می‌رود امشب به جعد زلف او

کی بود عیار را اندیشه چوب عسس؟!

طغرل از ضبط نفس فال سعادت می‌زنم

بر سر مرغ سخن بال هما باشد قفس