گنجور

 
طغرل احراری

تا خیال صورتش شد دیده‌ام را جلوه‌گر

چشم نگشایم به سوی نقش و تصویر دگر

بخت واژون را به تخت پادشاهی کی دهم

سایه بال هما گر بخشدم تاجی به سر؟!

چون گهر در کسوت ما نیست جیب و دامنی

غیر عریانی نباشد جامه‌ای ما را به بر!

کم نگردد گرمی یک روز بازار و شبش

در دل پروانه نبود غیر سودای شرر

دام صید مطلب ما گشت قلاب نفس

نیست در مرغ امید ما هوای بال و پر!

گرچه تفصیل گلستان جمالش می‌کنم

می‌نمایم حرف مضمون دهانش مختصر

شد ز دست کفر زلفش کشور دینم خراب

چشم مستش کرد اقلیم دلم زیر و زبر

جلوه و ناز و خرام نخل او دیدم به باغ

نیست در سرو قد او غیر آزادی ثمر!

فال بد باشد اگر چه صحبت عقرب به ماه

کاش ای هم‌صحبتان در عقربش بینم قمر!

بس که از بهر سرشکم نیست امکان عبور

بگذری زین آب پرس از مردم چشمم گذر

کم نمی‌گردد صداع عاشق از صبح امید

می‌شود افزون ز صندل عاقبت این درد سر

خامه تحریر از چوب صنوبر بایدم

بس که در وصف تو او چون قلم بستم کمر

نیست جز شهد معانی بس که سامان دلم

می‌برد طبعم گرو از بند بند نیشکر

آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن

ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته‌تر!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode