گنجور

 
طغرای مشهدی

تبسم از لب آن تندخو نمی آید

چو آب لعل که موجش به رو نمی آید

چه سان کند مژه ام منع اشک ریزی چشم

عنان چشمه گرفتن ز جو نمی آید

کسی که داد چو خورشید، تن به عریانی

سرش به اطلس گردون فرو نمی آید

چو کودکی که بیفتد ز کتف دایه خود

ز ترس، بر سر دوشم سبو نمی آید