گنجور

 
طغرای مشهدی

چو نیست در سخن خویش فتح باب مرا

هزار حرف به دل مانده چون کتاب مرا

چنین که چرخ، سحرخیز سردمهری شد

عجب که گرم شود تن به آفتاب مرا

به جوی باغ فتادم، ولی ز بی قدری

چو عکس شاخ درختان نبرد آب مرا

به یاد او چو کنم گریه در سرمستی

چکد به جامه بی طاقتی گلاب مرا

چو شمع، بود ز بیداری ام صبا گلچین

نسیم نرگس او کرد مست خواب مرا

به آبروی که خاکم قبول خواهد کرد؟

اگر کسی ندهد غسل در شراب مرا