گنجور

 
طبیب اصفهانی

ایا ستوده خصالی که چرخ گاه عطا

هزار چشم به دست تو دوخت از اختر

رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی

زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر

شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم

زتاب چهره تو آب می شود آذر

برآید از دل خورشید خاوری تکبیر

شوی سوار چو بر رخش آسمان پیکر

همیشه تا که گهر راست رشته شیرازه

مدام تا زگهر هست زینت افسر

بود چو رشته عدوی تو در نظر بی قدر

محب جاه تو باشد عزیز چون گوهر

سپهر منزلتا صاحبا بود هر چند

دلم فگار زبیداد چرخ دون پرور

چرا شکایت خود پیش روزگار برم

که آشنا نبود رحم با دل کافر

چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم

چو شمع پرده نشین شد چه باکش از صرصر

زمان پیش که دست طلب بوام گرفت

به رنگ غنچه زباغ سخات مشتی زر

اگر طلب ننمائی زمن چه بهتر از آن

وگرنه صبر کنی تا مواجب دیگر