گنجور

 
طبیب اصفهانی

مرا در سینه دل چون نافه تا پرخون نخواهد شد

نصیبم نکهتی زان طره شبگون نخواهد شد

کمال ناامیدی بین کزان نامهربان شادم

به من بی‌مهریش گر زانچه هست افزون نخواهد شد

من و از محفلش اندیشه رفتن؟ محالست این

که هرکس در بهشت آمد دگر بیرون نخواهد شد

چرا بندم به دل‌نشناس یاری دل که می‌دانم

نثارش گر کنم صد جان ز من ممنون نخواهد شد

ز کف مگذار جام عشق اگر عیش ابد خواهی

کزین می هرکه شد سرخوش دگر محزون نخواهد شد

طبیب اینست اگر با عاشقان بی‌مهری گردون

به سامان کارم از بی‌مهری گردون نخواهد شد