گنجور

 
طبیب اصفهانی

گله‌ام از تو مپندار که از دل برود

بر دلم از تو غباریست که مشکل برود

چند دل از پی اندیشه باطل برود

جای رحمست بر آنکس که پی دل برود

خلق را بیم هلاکست ومرا غم که مباد

نشود کشتی من غرق و بساحل برود

چشم مجنون بره لیلی و ترسم نکند

ساربان ره غلط و ناقه بمنزل برود

از سر لطف بدلجوئی ما آئی باز

گر بدانی ز عتاب تو چه بر دل برود

بیگنه یار مرا کشت وندانست دریغ

که مکافات چها بر سر قاتل برود

هر زمان باده از آن میدهدم باز طبیب

که شوم بی‌خبر از خویش و ز محفل برود