گنجور

 
طبیب اصفهانی

از نفس گرم من عالمی افروخته

می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته

داغ غم تو بدل موسم پیری رسید

صبح دمید و هنوز شمع من افروخته

بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست

مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته

ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام

بر قدم این جامه را دست قضا دوخته

عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان

تو ده خاکستری هر قدم اندوخته

جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه

آید وآرد نسیم بال و پر سوخته

گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست

شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته

خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد

آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته

نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی

کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته

دود نخیزد ازو چون نفس سوخته

دلبر بیخشم و کین، گلبن بیرنگ و بوست

دلکش پروانه نیست، شمع نیفروخته

در وطن خود گهر، آبله ای بیش نیست

[...]

مشتاق اصفهانی

برق جهان‌سوز حسن آنرخ افروخته

مشعله افروز عشق آه من سوخته

جامه دیبا بود خاصه مه طلعتان

پوشش ما از جهان بس نظر دوخته

سینه نگیرد فروغ از دل بی‌سوز عشق

[...]

قاآنی

لاله درآمد به باغ با رخ افروخته

بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته

سرخ‌قبایش به‌بر یک‌دو سه‌جا سوخته

باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه