طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

از نفس گرم من عالمی افروخته

می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته

داغ غم تو بدل موسم پیری رسید

صبح دمید و هنوز شمع من افروخته

۳

بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست

مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته

ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام

بر قدم این جامه را دست قضا دوخته

عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان

تو ده خاکستری هر قدم اندوخته

۶

جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه

آید وآرد نسیم بال و پر سوخته

گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست

شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته

خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد

آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته

نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی

کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته