گنجور

 
طبیب اصفهانی

ز چَشْمِ خون‌فَشانِ خویش، دارم چشم از آن، امشب

که از اشکم، روان سازد به کویش، کاروان، امشب

مگر در بزمِ ما، آن آتشین‌رخسار می‌آید

که ما را همچو شمع افتاده‌است آتش به جان، امشب

به عَزْمِ رَقْص در مَحْفِل، کمر چون بَسْت می‌گفتم

که یک عاشق نخواهد بُرد جانی از میان، امشب

تپیدن‌هایِ دل از حد گذشت، امّیدِ آن دارم

که تیرِ نازِ او را سینه‌ام گردد نشان، امشب

نباشد فرصتِ حرفی ز جوشِ گریه‌ام ورنه

شکایت‌ها بسی دارم ز بختِ سرگران، امشب

عیان شد زنده‌رودی هر طَرَف از چَشْمِ گریانم

«طبیب» افتاده‌ای دیگر به فکرِ اصفهان، امشب

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
آشفتهٔ شیرازی

غنیمت دان دلا این عیش را در بوستان امشب

تمتع گیر نه از گل ز وصل دوستان امشب

مگر حوری به باغ آمد و یا غلمان سوی بستان

که شد رشک بهشت عدن باغ و بوستان امشب

چو شاخ ارغوان من چمان اندر چمن آمد

[...]

وفایی مهابادی

صبا از من بگو با آن مه نا مهربان امشب

دمی آرام جان باشد که رفت آرام جان امشب

خیال روی جانان پیش چشم و دل پر از آتش

چو بلبل زان همی نالم به یاد گلستان امشب

به امیدی که باز آن سرو قد را در کنار آرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه