گنجور

 
طبیب اصفهانی

دربان نکند جرأت و خاصان ملک هست

گوید که به سلطان که مرا کار شد از دست

مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت

کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست

از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را

برخاست ز دل آهی و تیری ز کمان جست

ترسم که زیان بینی ازین شیوه، بیندیش

تا چند توان سوخت دلی یا جگری خست

نازت بکشم زانکه کسی همچون توام نیست

زارم بکشی زانکه بسی همچو منت هست

عارض بودت ماه نه چون ماه فلک مات

قامت بودت سر و نه چون سرو چمن پست

من بیخودم از ضعف، حریفان برسانید

دستم به گریبان، که بشد دامنم از دست

ای قاصد فرخنده پی، از دوست خدا را

ما را خبری نیست، بگو گر خبری هست

برخیز که در کار رحیلند رفیقان

خواهی اگر ای خفته برین قافله پیوست

ای خواجه ببخشای به درماندگی ما

دادیم ز کف مایه و ماندیم تهیدست

کی بر سر این چشمه زنم خیمه که رفتند

خلقی همه لب تشنه و این چشمه همان هست

افسوس که در دام، طبیب این همه ماندیم

در حسرت صیدی که ز کنج قفسی رست